از زندگی... 🌓

ساخت وبلاگ
واقعیتش اینه که وقتی که کووید اومد، اوایلش راضی بودم ب دلایلی. از اینکه میتونم تو خونه بشینم و از خیلی از حواشی دور باشم، کیک و شیرینی بپزم، کتاب بخونم و فیلم ببینم و پادکست گوش بدم..اما این اولش بودخیلی وقته که به تنگ اومدمخیلی وقته که روز و روزگارم به کار مفیدی نکردن میگذره چون ته خونه کسل میشمدلم مثل سگ تنگ شده برای وقتایی که توی سایت مینشستیم و درس میخوندیم، خسته که میشدیم اول بساطمونو حسابی رو میز پهن میکردیم که کسی جامونو نگیره، عاخه سایت خیلی شلوغ بود. بعد با یه جمعی از بچه ها میرفتیم بوفه ی آقای جعفری، سلام احوالپرسی گرمی میکردیم خانم جعفری شوخی میکرد باهامون، یه خوراکی میخریدیم، مثلا یه پاکت چیپس، بعد هممون دستمونو بدون رعایت پروتکل های بهداشتی میکردیم توی اون بسته چیپس، میگفتیم و میخندیدیم، نهایتا دوتا تیکه ی «کی خرخون تره» بار هم میکردیم و میرفتیم بالا درس میخوندیم...میومدم خونه به مشاوره و پیانو و ورزش رسیدگی میکردم، شب میخوابیدم و فردا باز همین روتین دوست داشتنی.این وسطا یه وقتایی میرفتیم چیتگر، یه وقتایی کافه های مختلف شهر، یه وقت سینما، یه وقت کنسرت... تفریحمونم داشتیم. چند بعدی هم بودیم. درسا هم میخوندیم ، اگرم دو دور نمیخوندیم یه دور میشد.مفید درس میخوندیم، مفید روابط اجتماعی برقرار میکردیم، مفید تفریح میکردیم. همه چی سر جاش بود.الان؟بوفه ی آقای جعفری بسته. آقای جعفری، خانم جعفری و شوخیاشون دانشگاهو ترک کردن و رفتن؛ بجاش یه vending machine گذاشتن که کد خوراکی مورد نظر رو وارد میکنم و برام میندازتش پایین. بعد برش میدارم و میرم تو سیتی خالی تر از همیشه میشینم و تنهایی میخورم. نهایتا برمیگردم به سا از زندگی... 🌓...ادامه مطلب
ما را در سایت از زندگی... 🌓 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahar1101 بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:57

هروقت خواستم یذره از کسی خوشم بیاد ،
اومد به خوابم و احساساتم به اون آدم جدید رو از بین برد.
دیشبم اومد به خوابم،

اما دیگه تاثیری روی احساساتم نداشت:)

شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰ ۱:۱۷ ق.ظ |- В@н䮈н & Niloofar -|

از زندگی... 🌓...
ما را در سایت از زندگی... 🌓 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahar1101 بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:57

چندین وقت پیش نوشته بودم کاش دفعه‌ی بعد که میام اینجا چیزای خوب بنویسم، و مدت ها بود که سر نزده بودم؛تا اینکه بعدش اومده بودم و بدون اینکه اون پست قبلی رو بخونم ی چیزی نوشته بودم که خوب بود:)دیشب به حالت نوستالژی داشتم وبلاگمو نگاه میکردم و متوجه این توالی جالب شدم:)))باید بگم که اوضاع خیلی بهتره.بعد از چهار سال که بین بی‌تفاوتی به مرگ و آرزوی مرگ میکردم، دیگه دلم نمیخواد بمیرم! همه چی پرفکته؟ نه!!بهتره اما پرفکت نیست، بازم روزایی هست که غمگینم، گریه میکنم، بی حوصله یا بی اعصابم، استرس هست، دغدغه هست، نگرانی هست، دلخوری هست، بحث هست، حس تبعیض و ناعدالتی هست، حس نارضایتی از یه سری مسایل هست. ولی علیرغم اینا الان دلم میخواد زندگی کنم و برای زندگیم تلاش کنم.معجزه شده؟ شاید.ولی همین معجزه هم توالی منطقی پشتش هست.چجوری؟۱- من افسردگی و اضطراب منتشر شدید داشتم. بعد از مدت ها سوختن و ساختن باهاش، یا خوددرمانی با داروی ضد افسردگی و آرامبخش، رفتم پیش روانپزشک، و داروی مناسب با دوز مناسب برای افسردگی و اضطراب و‌ مشکلات خوابم گرفتم. برطرف شدن؟ نه ! ولی بهترن. قبلا روم کنترل داشتن. الان همچنان وجود دارن اما دیگه این منم که روشون کنترل دارم. درود بر علم روانپزشکی و ونلافاکسین :)۲- در طی همین مراجعه به روانپزشک با علایمی که داشتم، مثل تمرکز داغون حتی توی مورد‌علاقه ترین فعالیتام مثل حرف زدن با اطرافیان و نواختن پیانو، اعتماد به نفس پایین علیرغم دستاورد و نتیجه های قابل قبول و حتی بهتر، دقیقه نودی بودن برای همه‌ی کارام، مدیریت زمان داغون علیرغم اینکه میدونم باید چطور مدیریت کنم صرفا نمیتونم اعمالش کنم، عدم توانایی گوش دادن سر کلاسام علیرغم تلاش زیاد برای این مساله، و مشکلاتی ک از زندگی... 🌓...ادامه مطلب
ما را در سایت از زندگی... 🌓 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahar1101 بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 11:57